روبه روی تاقچه ی اتاقم نشسته بودم .پنجره بسته بود و من مشغول خواندن کتابی بودم. یکدفعه هوس کردم پنجره را باز کنم.وقتی باز کردم نسیم خنکی صورتم را نوازش کرد!وقتی به منظره ی روبه رو خیره شدم باغچه ای کوچک از گل را دیدم.هوای خوبی بود . به سرم زد که به بیرون از خانه بروم و بوی خوش گل ها را احساس کنم.کمی میان گل ها قدم زدم اما بعد کمی سردم شد.روبه رویم درختی بود که یک کندو از آن آویزان بود و کلی زنبور به این ور و آن ور آن می رفتند.خواستم به آن دست بزنم اما یادم افتاد که از نیش زنبور ها می ترسم.پس راهی خانه شدم تا باقی کتابم را بخوانم وقتی به خانه رسیدم فورا سراغ کتابم رفتم.وقتی مشغول خواندن ادامه ی کتابم شدم،درد کوچکی را در بازویم احساس کردم.یکدفعه سرم گیج رفت و دیگر چیزی را ندیدم. وقتی آرام،آرام چشم هایم را باز کردم طبق های بزرگی از ورق را که روی هم چیده شده بودند را دیدم.وقتی به زحمت از آن بالا رفتم متوجه شدم که آن همان کتابی است که من چند لحظه پیش در دستم گرفته بودم اما انگار الان او مرا در آغوش گرفته است!همه چیز بزرگ شده بود. وقتی به محیط اطرافم نگاه کردم متوجه شدم که هیچ چیز بزرگ نشده بلکه من کوچک شده بودم! به بدنم نگاه کردم خط های مشکی و زردی روی بدنم بود.بال هایم مانند شیشه هایی بود که هنگام عبور نور از آن ها به زیبایی می درخشیدند.دست هایم را محکم بر سرم زدم و گفتم: ((وااااای!خدایا!من یک زنبور کوچولو شدم!حالا چی کار کنم؟)) ادامه ی داستان در آپ بعدی.......
نظرات شما عزیزان:
|
About![]()
به وبلاگ من خوش آمدید و امیدوارم از نوشته های من نهایت لذت را ببرید. Archivesفروردين 1392اسفند 1391 Authorsکلبه نشینLinks
داستانک برای تو
LinkDump
حواله یوان به چین Categories |